فیکشن[محکوم شده]p24
با حرص چشم هاش رو باز کرد و چرخی زد و به کمر خوابید و با حرص دستش رو روی چشم هاش گذاشت؛
چرا همش باید اون صحنه بیاد داخل ذهنش؟!
نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش رو آروم کنه....
بعد از چند دقیقه با خستگی چشم هاش رو بست و پس از مدتی بلاخره تونست به خواب فرو بره....
***
با خستگی وارد خونه شد و در رو پشت سرش بست،کفش هاش رو درآورد و سرش رو بلند کرد و به خونه تاریک و ساکت رو به روش داد....
برای اولین بار داخل خونه تنها بود...
با یاداوری اینکه به مراسم رفتن آهی کشید و کیفش رو از شونش انداخت و با خستگی همونجا روی زمین نشست و به در تکیه داد...
چشم هاش رو بست و به فکر فرو رفت...
یعنی رابطشون همینقدر الکی به باد رفت..؟!
تموم اون خاطرات تموم شدن؟....
پوزخند زد و چشم هاش رو کمی باز کرد و با خودش زمزمه کرد....
_اره احمق....تموم شد....تهیونگت ولت کرد و رفت،اون داره با یکی دیگه خاطره میسازه اما توی ابله هنوز توی خاطـرات گذشته غرق شدی....
هــــوفی کــشید و فکرش به سمت مراسم نامزدی کشیــده شــد.
گوشیــش رو از کیفــش درآورد و نگاهــی به ساعـت انداخـت...
هنـوز یـک ساعــت تا شروع مراسـم مونـده بـود.
با بی حـوصلگی از روی زمیـن بلـند شـد و به سمـت اتاقش به راه افتاد...
تصمیـم خودش رو گرفتـه بـود!
.
.
.
کراواتش رو درست کرد و با رضایت به خودش نگاه کرد،عالـی شـده بود...
همـه چیز داشـت عالی پیـش میـرفت،
پس دلیـل بیقراری های قلـبش چیبود؟!
دستـش رو داخل موهاش فـرو کرد تا حالـت بگیرن،
با تردیـد نگاهـی به در اتـاقش انداخت....
الان جمعـیت زیادی اون پایین منتظـر بودن....
یعنـی اون هم اونـجا حضور داشت؟!
اون دختر....
با اون موهای خوشرنگ و بلـندش....
اون چشـم هاش....
بـدون ایـنکه خودش هم متـوجه باشه لبخـند زده بود و تپش قلـبش بیشتر شـده بود...
با شنیدن صدای در به خـودش اومد و لبخـندش محو شد،با جدیت گفت
_بله؟!
صدایی آشنا از پشت در به گوشش رسیـد...
☆☆☆
اینم از ادامه پارت دیشب که قرار بود یک پارت بشه اما ویسگون نزاشت👀🤏
اگه این پارتو حمایت کنید فردا هم براتون پارت میزارم ستاره کوچولوها🌚✨️
منتظر کامنت ها و لایکاتون هستم؛)
چرا همش باید اون صحنه بیاد داخل ذهنش؟!
نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش رو آروم کنه....
بعد از چند دقیقه با خستگی چشم هاش رو بست و پس از مدتی بلاخره تونست به خواب فرو بره....
***
با خستگی وارد خونه شد و در رو پشت سرش بست،کفش هاش رو درآورد و سرش رو بلند کرد و به خونه تاریک و ساکت رو به روش داد....
برای اولین بار داخل خونه تنها بود...
با یاداوری اینکه به مراسم رفتن آهی کشید و کیفش رو از شونش انداخت و با خستگی همونجا روی زمین نشست و به در تکیه داد...
چشم هاش رو بست و به فکر فرو رفت...
یعنی رابطشون همینقدر الکی به باد رفت..؟!
تموم اون خاطرات تموم شدن؟....
پوزخند زد و چشم هاش رو کمی باز کرد و با خودش زمزمه کرد....
_اره احمق....تموم شد....تهیونگت ولت کرد و رفت،اون داره با یکی دیگه خاطره میسازه اما توی ابله هنوز توی خاطـرات گذشته غرق شدی....
هــــوفی کــشید و فکرش به سمت مراسم نامزدی کشیــده شــد.
گوشیــش رو از کیفــش درآورد و نگاهــی به ساعـت انداخـت...
هنـوز یـک ساعــت تا شروع مراسـم مونـده بـود.
با بی حـوصلگی از روی زمیـن بلـند شـد و به سمـت اتاقش به راه افتاد...
تصمیـم خودش رو گرفتـه بـود!
.
.
.
کراواتش رو درست کرد و با رضایت به خودش نگاه کرد،عالـی شـده بود...
همـه چیز داشـت عالی پیـش میـرفت،
پس دلیـل بیقراری های قلـبش چیبود؟!
دستـش رو داخل موهاش فـرو کرد تا حالـت بگیرن،
با تردیـد نگاهـی به در اتـاقش انداخت....
الان جمعـیت زیادی اون پایین منتظـر بودن....
یعنـی اون هم اونـجا حضور داشت؟!
اون دختر....
با اون موهای خوشرنگ و بلـندش....
اون چشـم هاش....
بـدون ایـنکه خودش هم متـوجه باشه لبخـند زده بود و تپش قلـبش بیشتر شـده بود...
با شنیدن صدای در به خـودش اومد و لبخـندش محو شد،با جدیت گفت
_بله؟!
صدایی آشنا از پشت در به گوشش رسیـد...
☆☆☆
اینم از ادامه پارت دیشب که قرار بود یک پارت بشه اما ویسگون نزاشت👀🤏
اگه این پارتو حمایت کنید فردا هم براتون پارت میزارم ستاره کوچولوها🌚✨️
منتظر کامنت ها و لایکاتون هستم؛)
۱۰.۱k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.